کلید واژه شاهنامه

کاوه آهنگر

ضحا​ک پادشاه تاز​ی انسا​نی ناپا​ک بود. او برا​ی اين كه دو مار​ی ​که بر شانه اش روييده بودند را سير نگهدارد، هر روز مغز دو انسان را به آنها می داد. او ​شبی در خواب ديد كه پسر جو​انی با گرز ...

کشته شدن ضحاک

چهل سال به پایان زندگی ضحاک مانده بود که او خواب بدی دید. او خواب دید که جوانی گرزی به شکل گاو را به سرش کوبید و جوانی دیگر او را با چرم بست و بعد آن دو با جوانی دیگر، هر سه نفرشان با اسب ...

قصه ی مارهای شانه ی ضحاک

 ضحاک از این حرف مغرور شد و به جوان گفت:"بیا شانه من را ببوس". مامور شیطان هم شانه او را بوسید و پس از این کار ناپدید شد و رفت. مدتی بعد دو تا مار سیاه از جایی که مأمور شیطان بوسیده ...

داستانهای شاهنامه ، کیومرث

در گذشته های دور انسان ها میان کوه ها زندگی می کردند. در آن موقع که کسی لباس پوشیدن بلد نبود و مردم برهنه زندگی می کردند، کیومرث لباس پوشید و لباس پوشیدن را به فرزندانش و بقیه انسان ها یاد...