کشته شدن ضحاک

چهل سال به پایان زندگی ضحاک مانده بود که او خواب بدی دید. او خواب دید که جوانی گرزی به شکل گاو را به سرش کوبید و جوانی دیگر او را با چرم بست و بعد آن دو با جوانی دیگر، هر سه نفرشان با اسب او را به طرف کوه دماوند بردند.

بعد از این کابوس، ضحاک همه دانشمندان و ستاره شناسان و عالمان دینی را جمع کرد تا بگویند خوابش چه معنی ای دارد.

در ایوان شاهی شبی دیر یاز           به خواب اندرون بود با ارنواز
دو مهتر یکی کهتر اندر میان          به بالای سرو و به فر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار              بچنگ اندرون گرزه گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ    نهادی به گردن برش پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه          کشان و دوان از پس اندر گروه

هیچ کدام از این افراد جرأت نکردند معنی خواب ضحاک را به خودش بگویند. تا این که در روز چهارم ضحاک عصبانی شد و گفت:"اگر راستش را نگویید دارتان می زنم". یکی از موبدان (عالمان دینی آن روزگار) که شجاع تر از بقیه بود گفت:"همه می میرند. کسی به نام فریدون هم به دنیا می آید که با گرزی فولادی به جنگ تو می آید. گرز را به سرت می کوبد و تو را از کاخ بیرون می آورد. چون تو دایه او را که گاوی مهربان است می کشی. به خاطر همین هم او گرزش را به شکل سر گاو درست می کند. این پسر هنوز به دنیا نیامده". وقتی ضحاک این حرف را می شنود بیهوش می شود و آن عالم دینی که خواب ضحاک را تعبیر کرده بود هم از فرصت استفاده می کند و فرار می کند.

سخن سربه سر موبدان را بگوی                 پژوهش کن و راستی بازجوی
به روز چهارم برآشفت شاه                        برآن موبدان نماینده راه
که گر زنده‌تان دار باید بسود                     و گر بودنیها بباید نمود

بعد از مدتی ضحاک نشانی های فریدون را به همه جا فرستاد. در همان زمان فریدون هم به دنیا آمد. مادر فریدون وقتی شنید ضحاک به دنبال پسرش می گردد او را به مردی که مورد اعتمادش بود و در کوه زندگی می کرد سپرد. فریدون با خوردن شیر گاوی به نام پرمایه که در آنجا بود زندگی می کرد. پرمایه سه سال به فریدون شیر داد و از او مواظبت کرد.


یکی گاو برمایه خواهد بدن                  جهانجوی را دایه خواهد بدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر              بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش              ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمایه از پیش تخت بلند                   بتابید روی از نهیب گزند

در همان زمان جاسوسان ضحاک جای فریدون را پیدا کردند و به ضحاک خبر دادند. ضحاک هم فوری به صحرایی که فریدون در آن بود رفت. اما او را پیدا نکرد. چون فریدون به کوه رفته بود. ضحاک هم پرمایه را کشت و دستور داد که خانه ای که فریدون در آن زندگی می کرد را آتش بزنند. وقتی فریدون 16 ساله شد از کوه پایین آمد، پیش مادرش رفت و داستان زندگیش را از او پرسید.
فریدون وقتی داستان زندگی خودش و بلایی را که ضحاک بر سر پرمایه و پدرش آورده بود شنید تصمیم گرفت به جنگ ضحاک برود. او به یاد پرمایه به آهنگران گفت که برایش گرزی به شکل سر گاومیش درست کنند. برادرانش که از او بزرگ تر بودند هم او را همراهی می کردند.

چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت            ز البرز کوه اندر آمد به دشت
بر مادر آمد پژوهید و گفت                        که بگشای بر من نهان از نهفت

مردم بر ضد ضحاک به پا می خیزند

 در همین زمان ضحاک که می دانست فریدون جوانی شده به فکر راه حلی افتاد. او تصمیم گرفت عهدنامه ای بنویسد که همه بزرگان آن را امضا کنند. این عهدنامه می گفت که ضحاک در ایران و سایر سرزمین ها جز خوبی کاری نکرده تا اگر فریدون پیدایش شد این عهدنامه را نشانش بدهد و به او بگوید که آدم خوبی بوده. همه از ترس آن را امضا کردند. اما آهنگری به نام کاوه که با داد و بیداد وارد کاخ شد، عهدنامه را پاره کرد. او مردم را به دور خودش جمع کرد و بر ضد ضحاک به پا خواست.


فریدون که بودش پدر آبتین                   شده تنگ بر آبتین بر زمین
گریزان و از خویشتن گشته سیر                برآویخت ناگاه بر کام شیر

در ساعتی که شگون داشت سپاه فریدون به سوی شهر اعراب که محل پادشاهی ضحاک در آن بود به راه افتادند. پیام آور ایزدی هم به فریدون چیزهای زیادی آموخت.
فریدون کاوه آهنگر را فرمانده سپاه کرد. آنها صبر کردند تا شب شد و سپاهیان ضحاک خوابیدند. کاوه آهنگر زیر درفش کاویان و نیزه به دست همراه سپاهش به پیش رفتند تا به اروند رود رسیدند. فریدون از رودبانان خواست تا هر چه که کشتی و قایق دارند بیاورند تا او با سپاهش از رود عبور کنند. ولی آنها گفتند که ضحاک دستور داده هر گروهی که می خواهد از رود عبور کند باید نامه ای با مهر ضحاک داشته باشد. فریدون عصبانی شد. سوار اسبش شد و به داخل رود رفت. سپاهش هم به دنبالش رفتند و همگی از رود گذشتند.

ضحاک به دام می افتد

فریدون با همان چیزهایی که از پیام آور ایزدی یاد گرفته بود طلسم ضحاک را به نام خدا باطل کرد و تمام جادوگران و دیوها را از بین برد. او خواهران جمشید را هم آزاد کرد. اما خود ضحاک به هندوستان رفته بود. چون که مارهایش دیگر با مغز انسان ها سیر نمی شدند و شیطان هم این بار به او گفته بود که برای درمان باید سروتنش را در خون انسان بشوید. شیطان گفته بود که اگر این کار را بکند حرف ستاره شناسان درباره این که فریدون او را می کشد هم درست از آب در نمی آید.
کمی بعد به ضحاک خبر دادند که فریدون وارد کاخ او شده. ضحاک سپاه خودش و دیوان را جمع کرد و از بیراهه به شهرش برگشت و کاخ خودش را محاصره کرد. فریدون هم اجازه داد که او وارد شهر شود. اما مردم شهر که از ضحاک بدشان می آمد با دیدنش از دیوارها به سوی او و سپاهش سنگ و خشت انداختند.
سرانجام ضحاک از یک راه میان بر وارد کاخ شد. فریدون که پنهانی او را نگاه می کرد گرزش را بالا برد و به سر او زد. فریدون خواست یک بار دیگر گرز را به سر او بکوبد که پیام آور ایزدی ظاهر شد و به او گفت:"مرگ برای ضحاک کم است. او را ببند و به بیابان ببر. در آن جا دو کوه نزدیک به هم می بینی که یک دره تنگ میان آنها است. ضحاک را در آن کوه ببند و اجازه نده کسی او را ببیند".
ضحاک را درست مثل خوابی که دیده بود با چرم شیر محکم بستند. او را پشت اسبی انداختند و به راه افتادند. دوباره پیام آور ایزدی ظاهر شد و از فریدون خواست ضحاک را به کوه دماوند ببرد. فریدون بر اساس گفته سروش او را به غاری برد. میخ های بلندی آوردند و دست ضحاک را به کوه بستند. طوری که نه پایش بر زمین باشد و نه دستش به کوه و همان جا آویزان بماند.

ز بالا چو پی بر زمین برنهاد                      بیامد فریدون به کردار باد
بران گرزهٔ گاوسر دست برد                       بزد بر سرش ترگ بشکست خرد
بیامد سروش خجسته دمان                     مزن گفت کاو را نیامد زمان
همیدون شکسته ببندش چو سنگ            ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ
به کوه اندرون به بود بند او                     نیاید برش خویش و پیوند او
فریدون چو بشنید ناسود دیر                   کمندی بیاراست از چرم شیر
به تندی ببستش دو دست و میان             که نگشاید آن بند پیل ژیان

کلید واژه ها

شاهنامه

ادبیات

شعر

فردوسی

نویسنده:

مهدیه فرح آبادی

پست قبلی

مداد آنلاین در آپارات

پست بعدی

معرفی کتاب شهیده افضل

در همین رابطه بخوانید :

درباره این مطلب دیدگاهی بنویسید...

نام :
 
وب سایت :
دیدگاه :
پست الکترونیک :
 
نشانی پست الکترونیک شما نمایش داده نخواهد شد.